روزهای بارانی
هفته پیش بعد از چند سال خشکسالی یه بارون خوبی اومد بابا هم قبل بارندگی برای پیشگیری از سیل رفت ماموریت و من و مامان رفتیم خونه مامان جون. وقتی ازم میپرسیدن بابا کجاست؟ میگفتم رفته لامرد جلوی پل بگیره تا سیل نیاد تا شب خوب بود اما موقع خواب دلم هوای بابایی رو کرده بود و فکر میکردم لامرد یه جای نزدیکیه به مامان میگفتم بریم لامرد بریم پیش بابا . اما چون عصر نخوابیده بودم دیگه اینقدر خسته بودم که تا مامان گفت بخواب فردا که چشمات باز کنی بابا میاد ، خوابم برد البته تا عصرش بابا نیومد اما وقتی شنیدم که بابایی برام دایناسور بنفش خریده خوشحال شدم. شبم که بابایی اومد کلی استفاده کردم از موقعیت هم خانه سبز رفتم هم خونه ننه جون هم پارک و در آخر...
نویسنده :
مهرسا
8:30